و بازم پارک
بازم مثل همیشه عصرا ساعت 6 میریم پارک نزدیک خونمون . اینبار من حوصله ندارم از بدغذایی نیکی . با بی حوصلگی نیکی رو سوار تاب میکنم هولش میدم اما با یه نگاه به اطراف. چقدر آدما متفاوتن کمتر مامان و بابایی هواسشون به بچه خودشونه یا دارن با هم حرف میزنن یا به بچه های دیگه یا والدین دیگه نگاه میکنن معلوم نیست تو خونه اونا چی میگذره نیکی سرسره رو خیلی دوست داره و اگه چشمش به چرخ و فلک بیفته دیگه ول کن نیست گاهی توش آروم میشنه و به بچه ها نگاه میکنه گاهی هم با هیجان دستاش رو تکون میده و به سبک خودش حرف میزنه اونموقع قیافه نیکی دیدنیه. اگر هم بچه ای روی زمین نشسته باشه یا واسه خودش بازی کنه حتما حتما نیکی میره پیشش و باز باهاش شرو به حرف زدن میکنه ...